ای هرگز و همیشه!
ای هرگز و همیشه!
مستی و هوشیاری و راهی و رهزنی
ابری و آفتابی و تاریک روشنی
هرکس درونِ شعرِ تو جویای خویش و تو
آیینه دارِ خاطرِ هر مرد و هر زنی
در پایتختِ سلسله ی شب، که شهر ماست،
همواره روح را به سوی روز، روزنی
نشناخت کس تو را و شگفتا که قرن هاست
حاضر میانِ انجمن و کوی و برزنی
این سان که در سرودِ تو خون و طراوت است
صدبیشه ارغوانی و صدباغ سوسنی.
ای هرگز و همیشه و نزدیک و دیر و دور!
در هرکجا و هیچ کجا، در چه مأمنی؟
در مسجدی و گوشه ی میخانه ات پناه
آلوده ی شرابی و پاکیزه دامنی.
هر مصرعت عُصاره ی اعصار و ای شگفت!
کاینده را به آینگی صبحِ روشنی
نشگفت اگر که سلسله ی عاشقان دهر
امروز خامُش اند و تو گرمِ سرودنی
آفاق از چراغ صدای تو روشن است
خاموشیت مباد که فریاد میهنی
(شفیعی کدکنی، هزاره ی دوم آهوی کوهی، انتشارات سخن،۱۳۷۶،صص۵۴-۵۳)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۹ ساعت 8:39 توسط شهباز محسنی
|