حکایتی از مولانا
شغالها گفتند: طاووس زیبا در باغ جلوه دارد تو هم میتوانی جلوه کنی!؟ شغال فریبکار که در این کار ناتوان بود نتوانست ادعایی دیگر را مطرح کند و در این بین یکی از شغالان به او گفت زیبایی و مقام طاووسی از آسمان آمده و با چند رنگ و دروغ نمیتوان ادعای طاووسی کرد.
داستان به روایت مولوی:
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاوس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاط ملتویست
از نشاط از مانه کرانه کرده ای
این تکببر از کجا آورده ای
یک شغالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شدی از خوشدلان
شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمیی
پس ز شرم آورده ای بی شرمیی
گرمی زان اولیا و انبیاست
باز بی شرمی پناه هر دغاست
که التفاوت خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت
بر بنا گوش ملامتگر بگفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن
چون گلستان گشتهام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش
کرّ و فرّ و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رکن دین
مظهر لطف خدایی گشتهام
لوح شرح کبریایی گشته ام
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال
آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت طاوس نر چون مشتری
پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه کنی گفتا که لا
پس نه ای طاوس خواجه بواالعلا
خلعت طاوس آید زآسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدان