در این تعطیلات چند جلد کتاب را قرار است بخوانم. از جمله کتابی از محقق بزرگوار  دکتر محمد علی  موحد، در باره مولوی به نام " قصه قصه ها". در صفحه ۸۵ به مطلب  جالبی برخوردم که دوست دارم خواننده وبلاگم را در خواندن و فهمش شریک خود کنم:

وصل حق منتهی ندارد و از همین روست که بایزید "سبحانی" گفت اما پیغمبر (ص) "ما عرفناک حق معرفتک" می گفت. بایزید در اول منزل وصال فرومانده بود و می پنداشت که ورای آن چیزی نیست و دعوی سبحانی او از این پنداشت برمی خاست. شمس در اول دیدار با مولانا این را با وی مطرح ساخت: و أول کلام تکلمت معه کان هذا: اما ابایزید کیف مالزم المتابعه و ما قال سبحانک ماعبدناک؟ می گوید اول سختی که با مولانا در میان نهادم این بود که بایزید چرا متابعت پیامبر (ص) فروگذاشت و دم از "سبحانی ماأعظم شأنی" زد و حال آنکه پیامبر همواره می گفت: سبحانک ماعبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک. شک نیست که بایزید در  دعوی سبحانی صادق بود. آیا بایزید در معرفت حق به مقامی بالاتر و بلندتر دست یافته بود؟

شمس می گوید: کسانی چون حلاج و بایزید که به جرعه اول مست می شوند و دامن از دست می دهند شایسته رهبری نیستند. " ابایزید را اگر خبری بودی هرگز انا نگفتی".  آن سخن او بازگفتن را نشاید...زیرا چو انا گفتی حق کی باشد؟ و چون حق باشد انا سخنی است برهنه و رسوا".  آن که مست است در لذت حق رهبری را نشاید. زیرا مست است دیگری را چون هشیار کند؟! ورای این مستی هشیاریی است". متابعت پیامبر آن است که به این هشیاری - هشیاری ورای مستی- برسی. "متابعت مصطفی (ص) به مستی نتوان کردن. او از آن سوی مستی است. به مستی متابعت هشیار نتوان کردن".