همين نتيجه گيريهاي اخلاقي يا جملات حكيمانه و كلمات قصار ، در نقلهاي سينه به سينه پس از مدتي به صورت مثل درآمده ، زبانزد شده و در نهايت بخش وسيعي از امثال و حكم فارسي را تحت عنوان امثال تاريخي به خود اختصاص داده اند .

وجود كتب متعدد در زمينة امثال تاريخي خود مؤيد اهميت تاريخ در شكل گيري امثال و نيز اهميت امثال در زنده نگه داشتن تاريخ و در نهايت خدمات ارزندة ادبيات به تاريخ  است .

 استقبال شاعران از امثال تاريخي نيز يكي از راه‌هاي زنده نگه‌ داشتن تاريخ پرفراز و نشيب اين سرزمين است و بررسي شعر كلاسيك معاصر توجه شاعران به امثال تاريخي و متعاقباْ توجه و علاقة ايشان به تاريخ اين مرز و بوم را نمايان مي سازد .

به جرأت مي توان گفت از ميان امثال و حكمي كه ريشة تاريخي دارند ، كمتر مثلي است كه مورد توجه شاعران قرار نگرفته باشد و اغلب امثال تاريخي در شعر شاعران كلاسيك سراي معاصر راه يافته اند ، مانند :

آب حيات

كه از امثال پر كاربرد در شعر معاصر و نيز در شعر قدما مي باشد و مربوط مي شود به داستان اسكندر مقدوني و جستجوي آب حيوان كه به گونه هاي مختلفي روايت شده است وبا داستانها و افسانه هاي ديگري در آميخته است (پرتوي آملي  1365 : 4)شاعران معاصر نيز از اين مثل به زيبايي استفاده كرده و مضامين بديعي آفريده اند :

طرب آزرده كند چونكه ز حد در گذرد / آب حيوان بكشد نيز چو از سر گذرد       (ايرج ميرزا 64:1353)

جوشدچوآب حيوان ازخامه ام،چه باكي/ گرناكسان وخامان درآتش افكنندش(رعدي آذرخشي424:1364)

آنكه زآب حيات كرد سرآغاز لطف/ گو نكند در سراب غرقه سرانجام من     (همان1364: 342) 

توراكه درلب جان پروراست آب حيات / دريغ باشد اگر در پي سراب روي        (همان 452:1364)

عشق ،اي دل مرده آب زندگي است/ گر بخواهي زيستن ،هان زيستن    (ژاله قايم مقامي  46:1374)

گرفتم آب حيوان داشت بركف ياربي چونم/ چه مي شدگرمن ازاين باده درساغرنمي كردم(همان1374: 37)

چشمه آب حياتست آرزوي من، نه چشم / اين كه جوشان زيرطاق طرفه ابروي تست  (منزوي 1385: 152)

ما را چه پرواي ظلمت كه تا عشق با ماست / باخضرتاچشمه آب حيوان روانيم (همان  1385: 50)

آتش كه گرفت خشك و تر مي‌سوزد

          ريشة تاريخي اين مثل نيز كه از امثال خوش اقبال در ميان شاعران معاصر است مربوط به شورش غزها و هجوم ايشان به خراسان و اطراف كرمان جور وستم بسيار ايشان در كرمان است . گويا پس از شورش غزها شخصي به نام مجدالدين كوهبناني دفع مضرت آنهارا چاره‌اي نديد جز اينكه از امير آنان كه در آن وقت سرگردان ولايات بود، يعني ملك دينار دعوت كند تا به كرمان بيايد و از خرابي باز دارد . ملك دينار و سپاهيانش دعوت آنها را پذيرفته و مدتي پس از رسيدن به كوهبنان ، اول اولاد مجدالدين كوهبناني را از ميان برداشتند ، آنگاه به نواحي گرمسير پرداختند، سپس قصد قلعة منوجان كردند و آن را به رسوايي تمام بگشادند . در همين لشگركشي قلعة «گََوَر» كه امروز «حَوَر» خوانده مي‌شود نيز به آتش كشيده شد و چون مردم كرمان اين بيچارگي را در نتيجة دعوت كوهبناني ها از ملك دينار مي‌دانستند همه نفرين‌ها را متوجه كوهبنان و خاندان وي مي‌كردند و اتفاقاً شاعر خوش ذوقي هم در همين احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادي «گور» گفته است:  از آتش كوبنان گَوَر مي سوزد/ آتش كه گرفت خشك و تر مي سوزد (ذوالفقاري1384: 38)

و شاعران معاصر اينچنين به اين مثل پرداخته اند :

اين تل آتش خشك و تر سوز / يك دبستان نمونه است هنوز    (شهريار 597:1371)

پشك باشد به نرخ عنبر و مشك / آتش از تر نمي شناسد خشك  (همان 449:1371)

به جام مي فروريزآبروي زهدخشك اي دل /كه ديگرآتشم پرواي خشك وتر نمي دارد  (همان1371: 916)

آتش عشق به هر خشك و تري خواهم زد/ شرري گرزني اي شمع به پروانة دل  (عمادخراساني1379: 131)

آتش زبان گرفت وزبن خشك وتربسوخت/طوفان فرارسيدوليكن چه دير كرد  (معيني كرمانشاهي1377: 332)

از چندوچونم وارهان باجرعه اي آتش فشان/ زآبي كه آتش بي گمان درخشك ودرترمي زند (منزوي1385: 157)

چوآتش شعله تا گردون فروزد/ بزرگ وخردوخشك و تر بسوزد (دستگردي 681:1374)

ما را نگاه مست تو رسواي خانه كرد /   اين شعله بين كه يكشبه درخشك وترگرفت (توللي1341: 40)

دگر چيره گشته به ويران گري/در آتش كشيدند خشك و تران  (رعدي آذرخشي1364: 84)

سيل بلا چو دامن هر خشك و تر گرفت / بربادرفت هستي من چون حبابها    (همان1364: 479)

از پشت خنجر زدن

          ريشة تاريخي اين مثل مربوط به يكي از پادشاهان يمن به نام ذونواس است كه براي نابودي يكي از مخالفانش در نبرد رودررويي كه با وي داشت كسي را گماشت تا در ميان مبارزه از پشت به وي خنجر بزند(پرتوي آملي 1365: 35)

بر كسان اين ناكسان از پشت خنجر مي زند/ نيستي اين عرصه را چون مرد جولان واگذار

                                                                                                 (گلچين معاني 1362: 172)

ديگر كدامين آشنا از پشت خنجر زد ؟/  ديگر كدامين دوست با دشمن كنار آمد ؟(منزوي1384: 54)

باد آورده را باد مي‌برد

          ريشة تاريخي اين مثل برمي‌گردد به دوران ساساني و پادشاهي خسروپرويز و گنج بادآورد كه درباره اش گفته اند وقتي سپاهيان خسروپرويز بندر اسكندريه را محاصره كردند روميان در صدد نجات دادن ثروت شهر برآمده و آن را در چند كشتي بار كردند امّا باد مخالف وزيدن گرفت و سفاين را به جانب ايرانيان راند، اين مال كثير را به تيسفون فرستادند و به نام گنج بادآورد موسوم شد . تا اينكه يكبار ، اموالي بي‌قياس از خزانه خسروپرويز به سرقت رفت كه اتفاقاً همه از اين گنج بادآورد بود و به همين جهت ظرفاء از باب طنز و عبرت گفته اند: باد آورده را باد مي‌برد. (پرتوي آملي 1365 : 74)

چون گنج خسروانيش آورده بود باد/ آوخ كه گشت بادبرآن بادآورم         (شهريار 262:1371)

سيم امروز زدستت برود تا فردا /  بادبرباشدچيزي كه بود بادآور        (ايرج ميرزا 20:1353)

باش تا صبح دولتت بدمد

          ريشة تاريخي اين مثل مربوط به دوران پادشاهي شاه عباس كبير و حركت وي از خراسان به سمت قزوين و تفأل زدن به ديوان كمال الدين اسمعيل مي باشد كه قبل از اشتهار خواجه حافظ شيرازي معمولأ به آن تفأل مي زدند  (پرتوي آملي 1365: 87)

ديده شب خواب دولت سرمد / باش تا صبح دولتت بدمد   (شهريار 1371: 475)

باش تا ز مشرق عشق صبح دولتت بدمد / كاين طلايه است و هنوز از نتايج سحر است (منزوي1384: 188)

برو آنجا كه عرب ني انداخت 

          ريشة تاريخي اين مثل به سنت ني اندازي كه در ميان اعراب جاهلي مرسوم بوده بر مي گردد .(پرتوي آملي 1365: 101) و اينگونه مورد استقبال شاعران قرار گرفته :

چه شيخ عرب چه فتنه جويان عجم / رفتند به جايي كه عرب ني انداخت ( اديب برومند 1371: 72)

تيغ غم كرد قلم بيخ طرب / رفتم آنجا كه ني انداخت عرب ( شهريار 1371: 689 )

ما را چو رقيب از نظر لطف وي انداخت / رفتيم بدانجا كه عرب رفت و ني انداخت ( پژمان بختياري 1368: 65)

پايت را اندازه گليمت دراز كن

        به عنوان ريشة اين مثلِ پر كاربرد آورده اند روزي شاه عباس از راهي مي‌گذشت، درويشي را ديد كه روي گليم خود خوابيده و خود را چنان جمع كرده بودكه به اندازة گليم خود درآمده بود . شاه دستور داد يك مشت سكه به درويش دادند. درويش شرح ماجرا را براي دوستان خود گفت. در آن ميان درويشي بود كه به فكر افتاد او هم از انعام شاه نصيبي ببرد. به اين اميد سر راه شاه پوست تخت خود را پهن كرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتي مركب شاه از دور پيدا شد، روي پوست خوابيد و براي اينكه نظر شاه را جلب كند هر يك از دستها و پاهاي خود را به طرفي دراز كرد به طوريكه نصف بدنش روي زمين بود. در اين حال شاه به او رسيد و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پاي درويش را كه از گليم بيرون مانده بود قطع كنند. وقتي يكي از محارم شاه دليل اين كار را از او سئوال كرد شاه فرمود: «درويش اولي پاي خود را به اندازة گليم خود دراز كرده بود امّا درويش دومي پايش را از گليمش بيشتر دراز كرده بود»   (انجوي شيرازي  1353 : 1/81)                   

و شاعران معاصر گفته اند :

دگر به كار نيايد گليم كوته ما / اگر كه پاي ازين بيشتر دراز كنيم      (پروين اعتصامي1370: 191)

شبروان فلك از پاي درآرندت / از گليم خود اگر پاي نهي بيرون    (همان1370: 402)

حساب خود نه كم گير و نه افزون  / منه پاي از گليم خويش بيرون   (همان1370: 142)

آزرده ام از آن گل بسيار ناز كن /پا از گليم خويش فزون تر دراز كن  ( ايرج ميرزا1353: 69)

پاي بيرون كرد از حد گليم/ رخصت ديدار مي جويد كليم   (حميدي شيرازي1367: 242)

 

تو نيكي مي كن و در دجله انداز

           ريشة تاريخي اين مثل كه از امثال كم اقبال در ميان شاعران بوده به دوران خلافت متوكل برمي گردد و داستاني معروف راجع به مردي دارد كه هر روز قرص ناني در سبدي گذاشته و به رود مي انداخت و سرانجام پاداش كار نيكش را ديد (قابوسنامه 1375: 30)

خوانده بود اين مثل آن ماية ناز / كه نكويي كن و در آب آنداز ( ايرج ميرزا 1353: 147 )

حلقه به گوش بودن

            اين مثل پر كاربرد نيز در ادبيات ما تاريخي قديمي به اين شرح دارد كه نظام‌الملك به همراه آلب ارسلان وقتي بر ارمانوس، سلطان روم، پيروز شد، وي را بگرفت و حلقه در هر دو گوش او كرد و . .  (چاووش اكبري  1382 : 412) و شاعران معاصر با استناد به اين مثل بيتهاي زير را سروده اند :

بگفتا حلقه بر گوشم چو دف ، امّا تو خود داني / كه تا اين پوست باشد پرده‌اي ديگر زدن نتوان                     

                                                                                                 (عماد خراساني 291:1379)

ابتدا خويش را چو موش كنند/ حلقه بندگي به گوش كنند (رهي‌معيري 348:1380)

طرفه حيلتها كنند اين ساحران / تاغلام حلقه درگوشت كنند   (حميد مصدق1376: 433)

درپيشگاه فرمانش،دستي نهاده‌ام برچشم/تاعشق حلقه‌اي كرده است، باشكل رنج درگوشم(منزوي 136:1384)

چاه كندن براي كسي

           به عنوان  ريشة تاريخي اين مثل داستانهاي بسياري پيش رو داريم كه معروف ترينِ آنها يكي داستان چاه كندن يكي از دشمنان خاندان پيامبر براي پيامبر است و ديگري ماجراي چاه كندن شغاد براي رستم  (انجوي شيرازي   1353 : 1/298)

تا كه خود بشناختند از راه چاه / چاهها كندند مردم را به راه         (پروين اعتصامي 268:1370)

در راه تو كند آسمان چاه/ كار تو زمانه كرد دشوار             ( همان1370: 310)

حرف مفت

             شايد كمتر كسي تصور كند كه حرف مفت نيز ريشه اي تاريخي دارد به اين ترتيب كه « اولين خط تلگراف در زمان ناصرالدين شاه قاجار كشيده شد، و روزي كه تلگراف خانه در تهران افتتاح شد مردم باور نمي‌كردند كه از شهري به شهر ديگر امكان مكالمه و مخابرة تلگرافي باشد و مهمتر آنكه افراد بي‌سواد و خرافاتي به وجود ارواح و شياطين در سيمهاي تلگراف معتقد بودند و مردم زيربار استفاده از تلگراف نمي‌رفتند. بنابراين وزير تلگراف به اين فكر افتاد كه با اجازه شاه يكي دو روز را به مردم اجازه دهد كه به طور رايگان با دوستان يا اقوام خود در شهرهاي ديگر صحبت كنند تا يقين حاصل كنند كه تلگراف شعبده‌بازي نيست ، آنگاه مردم همه ازدحام كردند و به مخابرات ولايات روانه شدند و از آنجاييكه خدمات تلگراف رايگان بود، مردم از سلام و تعارف و احوالپرسي و گله و گلايه و شوخي و جدي را مخابره مي‌كردند. چون چند روزي بدين منوال گذشت و مقصود دولت حاصل گرديد، مخبرالدوله دستور داد اين  جمله را بر  روي كاغذ بنويسند و  به در تلگراف خانه الصاق كنند كه «از امروز به بعد حرف مفت قبول نمي‌شود» و بايد براي هر كلمه مثلاً يك عباسي حق‌المخابره پرداخت كنند و پيداست براي آنهائيكه به «حرف مفت» عادت كرده بودند، به هيچ وجه قابل قبول نبود كه متصديان مربوط به آنها بگويند كه «حرف مفت نزن، زيرا حرف قيمت دارد » (پرتوي آملي  185:1365)

در ميان شاعران معاصر تنها ايرج ميرزا به اين مثل توجه و اقبال نشان داده :

تمام مجتهدها حرف مفتند؟ /  همه بي غيرت و گردن كلفتند؟    (ايرج ميرزا1353: 179)

ريگ بياور كه زني طاق و جفت /  باگرو و بوسه نه با حرف مفت   (همان1353: 102)

بيا عارف كه دنيا حرف مفتست / گهي نازك،گهي پخ،گه كلفتست (همان 86:1353)

نتواني به حرف مفت فريفت / كودك دوره طلايي را (همان1353: 162)

بانگ زد پير موش كاي كودن /  اين قدر حرفهاي مفت نزن  (همان1353: 140)

 

خر كريم را نعل كنيد

           اين مثل بر گرفته از داستاني است كه در مورد كريم شيره اي ، مسخرة مشهور دربار ناصرالدين شاه قاجار ذكر كرده اند ( اميني 1353: 337) و در شعر معاصر از آن مثل اينچنين استفاده شده :

احاديث مزخرف جعل مي كن / خران گريه خر را نعل مي كن (ايرج ميرزا 1353: 93)

خروس بي‌محل

             از ديگر امثال پر كاربرد مثل تشبيهي « مثل خروس بي محل » است كه به عنوان ريشة تاريخي اش آورده اند : كيومرث چون از حد فرزندان خويش بيرون آمد، وقت نماز پيشين يكي خروس سپيد ديد و يكي ماكيان ،  و ماري پيش خروس بود و آهنگ او كرده و خروس بر مار حمله همي برد و هر باري كه مار را بزدي بانگي خوش بكردي، پس آن ديدار و بانگ و حرب كيومرث را خوش آمد ، با سنگي مار را بزد و بكشت، آن مرغ بدان مقدار الهام كه او را بود بانگي بكرد به نشاط . كيومرث گفت اين عجب مرغي است و داشتن او واجب . آنگاه خروس و ماكيان را ببرد ميان فرزندان خويش و گفت ايشان را نيكو داريد كه طبع او با طبع آدمي نزديك است و به فال نيك است و عجم خروس را و بانگ او را خجسته دارند، خاصه خروس سپيد را و چنين گويند كه خانه‌اي كه او اندر آن باشد ديوان اندر آن نيايند.

 و آنكه بانگ خروس به وقت نماز شام بد دارند و بگويند نه نيك است در آن بُوَد كه كيومرث را چون كار به آخر رسيد و نالان شد  ، آن خروس كه او را بود نماز شام بانگ بكرد و هرگز بدان وقت از او بانگ نشنيده بودند، گفتند چه شايد بودن اين بانگ بدين وقت ؟ تا بنگريدند كيومرث مرده بود.

                                                                                  (چاووش اكبري  1382 : 232)

اين مثل در شعر كلاسيك معاصر چنين بازتاب يافته است :

دوش چون مرغ خواند بي هنگام  / گفتم اينك شب آمده است تمام   (نيمايوشيج  213:1370)

چو بي هنگام مي خواند آن خروسك / گرفتش كدخداي ده شبانه (همان  154:1370)

مرغ مي خواند دوش بي هنگام / برِ آواش رفت مردمِ خام   (همان 209:1370)

گويند ماكيان را بايد گرفت و كشت / گربرخلاف رسم كند نغمه اي خروس  (ايرج ميرزا1353: 185)

عيش دنيا يكشب و آنهم كه ناكشته چراغ / بانگ بردارد مؤذن چون خروس بي محل  (شهريار 205:1371)

چه خروسي تو كه وقتي نشناسي ور نه / من بهر عربده اي بي محلي ساخته ام  (همان1371: 209)

ازين غافل كه يكشب در همه عمر / خروس بخت بي هنگام خوانده است (حميدي شيرازي1367: 483)

خاموش و آفرين خوان ،وين هردو نابجا / سرشان زتن جداكه خروسان بيگهند (همان1367: 239)

زبان سرخ سرسبز ميدهد بر باد

           در مورد ريشة تاريخي اين مثل نيز آورده اند ؛ شبي شاه عباس با لباس درويشان در شهر مي‌گشت كه جولاهي ديد كه شال مي‌بافت و با خود زمزمه مي‌كرد: «اي زبان سرخ كه سرسبز مي‌دهي بر باد» شاه عباس  چيزي  نگفت و عبور كرد امّا فردا كسي را سراغ جولاه فرستاد تا با يك طاقه شال به دربار ببرندش. وقتي مرد رسيد شاه عباس گفت: «چه شال زيبايي ، به چه دردي مي‌خورد؟ »  جولاه  گفت: « اگر شخص بزرگي مثل شما بميرد اين شال را روي تابوتش مي‌كشند » شاه عباس عصباني شد و خواست جلاد را خبر كند تا او را گردن بزنند كه ياد حرف ديشب مرد افتاد و دانست تقصير مرد نيست، تقصير زبانش است و از سرتقصيرش گذشت به شرطي كه از اين پس اختيار زبانش را نگه دارد.  (انجوي شيرازي 1353: 2/125)

در شعر معاصر به موارد محدودي بر مي خوريم كه از اين مثل استفاده كرده باشند ، مانند :

بخوان تو قصه شيرين و صحبت فرهاد  /  زبان سرخ سرسبز مي دهد بر باد (نسيم شمال 119:1336)

خموش باش، چه بسيار ديده ايم كه داد /  زبان سرخ سر سبز را به تيغ كبود  (بهار 399:1365)

سحرخيز باش تا كامروا باشي

            اين مثلِ حكيمانه نيز ريشه‌اي تاريخي دارد مربوط به بوذرجمهر مربوط كه هر بامداد به خدمت خسرو شتافتي و او را بگفتي «شب خيزباش تا كامروا باشي» خسرو متأثر و متغير گشتي و اين معني را همچون سرزنش دانستي. يك روز خسرو چاكران را بفرمود «تا به وقت صبحدم كه بوذرجمهر روي به خدمت نهد، متنكّروار بر وي زنند  و بي‌آسيبي كه رسانند جامة او بستانند. چاكران به حكم فرمان رفتند و آن بازي در پردة تاريكي شب با بوذرجمهر نمودند. او بازگشت و جامه ديگر بپوشيد چون به حضرت آمد برخلاف گذشته بي‌گاه تَرَك شده بود. خسرو پرسيد كه «موجب دير آمدن چيست؟» گفت: «مي‌آمدم، دزدان بر من افتادند و جامة من ببردند و من به ترتيب جامه‌اي ديگر مشغول شدم» خسرو گفت : « نه هر روز نصيحت تو اين بود كه شب خيز باش تا كامروا باشي؟ پس اين آفت به تو هم از شب خيزي رسيد» بوذرجمهر بر ارتجال جواب داد كه «شب خيز دزدان بودند كه پيش از من برخاستند تا كام ايشان روا شد» خسرو از بداهت گفتار به صواب و جواب او خجل و ملزم گشت » (مرزبان نامه1383 :92)

اين مثل نيز موارد محدودي را در ميان اشعار كلاسيك معاصر به خود اختصاص داده است ، مانند :

باد سحري نافه گشا از سر زلفت / او كامروا شد كه سحر خيز شد اي يار      (منزوي  10:1384)

مي باش به عمر خود سحر خيز  /  وز خواب سحرگهان بپرهيز            (ايرج ميرزا1353: 134)

 

 

 

كاسه داغ ‌تر از آش

ريشه تاريخي اين مثل نيز برمي‌گردد به جشن آش پزان كه ناصرالدين شاه قاجار سالي يك بار برگزار مي كرد و در آن هر يك از اعيان شهر عهده دار امري مي شدند . مثلا شاه سبزي آش را پاك مي‌كرد و اتابك نخود آن را و ديگري پياز داغ آماده مي‌كرد و يكي ديگر هيزم زير ديگ مي‌گذاشت و وقتي آش آماده مي شد آن را در كاسه‌هاي بزرگ و كوچك به تناسب مقام ومنزلت اشخاص ريخته وبراي هريك مي فرستادند و رسم چنين بود كه آن شخص پس از خوردن آش ، كاسة خود را پر از اشرفي كرده نزد شاه مي‌فرستاد، آنانكه مقام شامخي داشتند در اين روز آرزو مي‌كردند پست ‌ترين مقام را داشته باشند تا كمتر اشرفي بدهند و كاسة هر كس بزرگتر بود و ناچار مي شد پول بيشتري بپردازد ، داغ‌تر مي‌شد و مي‌گفتند: كاسه از آش داغ‌تر است » (اميني 1353 : 143)

به اين مثل تنها شهريار استناد جسته است :

آري اينقدر بد تلاش مشو / كاسة گرمتر از آش مشو  (شهريار 449:1371)

كلاه سر كسي گذاشتن

           ريشة تاريخي اين مثل مربوط مي شود به نادر شاه افشار كه پس از فتح كشور هندوستان مجدداً تاج سلطنت برسر محمد شاه هندي گذاشت . بدين ترتيب كه تاج محمد شاه را كه به چند ميليون جواهر مرصّع و مزّين بود برداشت و بر سر خود نهاد و تاج خود را بر سر محمد شاه گذاشت. اين تاج ساده بود ، و در جوف آن نعل پاره‌هايي براي حفظ سر از خطر شمشير گذاشته شده بود و قيمتي نداشت . از اتفاق ، كلاه نادر چندان وسيع بود كه تا بيني بر سر محمد شاه فرو مي‌رفت.      (اميني  1353 : 144)

و شاعران معاصر سروده اند :

در فكر كلاهند حريفان همه هشدار / هرگز به سر ماه نرفته است كلاهي (شهريار 204:1371)

سر هركس كه كله بگذاري / سر حق را نتواني باري  (اخوان ثالث1376: 236)

روزتاريك است وشب تاريكتر،آه اين كجاست /  كزسيه بختم كله برسرولي وارو نهاد (همان 40:1376)

همين آش و همين كاسه

          ريشة تاريخي اين مثل برمي‌گردد به داستان يكي از استانداران كه:« مردي ظالم و زورگو بود و اَمان مردم را بريده بود و مردم بيچاره در منطقه تحت حكومت وي بيش از ساير نقاط ماليات مي‌پرداختند، اين بود كه ديگر به تنگ آمدند و به نادر شكايت بردند، مگر چاره‌اي بينديشد و آن‌ها را نجات دهد. نادر حرف مردم را گوش كرد و پيغامي براي استاندار فرستاد تا كمي هواي مردم را داشته باشد. جناب والي يكي دو روزي حرف نادر را به گوش گرفت، اما پس از چند روز دوباره به جان مردم افتاد، به ناچار مردم دوباره به نادر شكايت كردند. شاه افشار كه تعصب خاصي داشت و دوست نداشت از فرمانش سرپيچي شود، دستور داد تا استاندار ظالم را به مركز آوردند، آنگاه استانداران ديگر را هم خبر كرد و دستور داد چند ديگ آش درست كنند و استاندار ظالم را قطعه قطعه كردند و به ديگها افكندند. آنگاه به هر استاندار يك كاسه آش داد و در آخر رو به استانداران كرد و گفت : از اين پس هر كه به مردم ظلم و تعدي كند، همين آش است و همين كاسه»         ( ذوالفقاري1384: 415)

مملكت باز همان آش و همان كاسه شود / لعل ما سنگ شود لولو ما ماسه شود    ( ايرج ميرزا 1353:207)

تا ديگ سينه ام بنشاني ز جنب و جوش / بنشين وگرنه باز همان كاسه است وآش    (شهريار 151:1371)

دريغا كه من هرچه دارم به ياد /  همين كاسه بود و همان آش بود (حميدي شيرازي1367: 492)

آيد از نو رند و قلاشي كه بود / باز آن كاسه است و آن آشي كه بود  (رهي‌معيري 700:1380)             

ماست مالي كردن

منشأ اين مثل نيز  واقعه اي تاريخي است به اين شرح كه هنگام عروسي محمدرضا پهلوي و فوزيه چون قرار بود ميهمانان مصري و همراهان عروس با قطار به تهران وارد شوند، از طرف رضاخان دستور اكيد صادر شد كه ديوارهاي تمام دهات طول راه و خانه‌هاي دهقانهاي مجاور خط آهن را سفيد كنند. در يكي از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور داد كه با كشك و ماست كه در آن ده فراوان بود ديوارها را موقتاً سفيد كنند. براي اين منظور هزار و دويست ريال از كدخداي ده گرفتند و با خريد مقدار زيادي ماست ، كليه ديوارها را ماست ‌مالي كردند. از آن زمان بود كه اصطلاح ماست مالي كردن به معناي رفع و رجوع سرسري كاري بر سر زبان افتاد» . (ذوالفقاري  1383: 755) و با استناد به اين مثل رهي معيري آورده است :

اعلام جرم قاضي كشك است اي برادر / تا جاري است در ملك آيين ماست مالي (رهي‌معيري 741:1380)

حريفان ماستها را كيسه كردند / كه قايم شد اصول ماست مالي (همان 659:1380)

نتيجه

           امثال تاريخي كه از نظر گذرانديم تنها بخش كوچكي از دنياي بزرگ امثال و حكم فارسي اند كه به شعر در آمده ، موزون و مقفي شده ، و به خواننده لذتي مضاعف بخشيده اند . بررسي اجمالي امثال و حكم نشان مي دهد كه مردم به استفاده از امثال موزون و مقفي تمايل بيشتري نشان مي دهند ، تا جاييكه حتي خود براي برخي از امثال وزن و قافيه نادرست ايجاد كرده اند ، مانند ضرب المثل « تا پول داري رفيقتم / قربون بند كيفتم » كه در آن به غلط دو واژة رفيق و كيف را هم قافيه كرده اند .

           اطلاع از داستاني كه زير بناي شكل گيري اينگونه امثالند به خودي خود براي خواننده جذابيت دارد ، اما وقتي خواننده با شخصيتهاي مشهور تاريخي به عنوان اشخاص و قهرمانان داستان مواجه مي شود ، لذتي دو چندان مي برد  . گرچه صحت و سقم ريشة تاريخي اينگونه امثال حتي اگر از منابع موثق و درجه اولي استخراج شده باشند ، مهم تر از لذتي نيست كه خواننده از خواندن بيتي مي برد كه مثلي در آن به كار رفته باشد.

          در ميان شاعران كلاسيك سراي معاصر ، ايرج ميرزا ، شهريار ، حسين منزوي ، رعدي آذرخشي ، پروين اعتصامي ، حميدي شيرازي و رهي معيري بيشتر استفاده از امثال و حكم تاريخي را در كارشان داشته اند و ملك الشعراي بهار  ، وحيد دستگردي ، پژمان بختياري ، اديب برومند و معيني كرمانشاهي كمترين استفاده را . البته شاعران ميانه رويي نيز داريم چون نيما يوشيج ، نسيم شمال ، مهدي اخوان ثالث و ژاله قايم مقامي . اما به واقع اگر بخواهيم از شاعراني كه به امثال و حكم تاريخي بي توجه بوده اند ذكري به ميان آوريم با گروه وسيعي از شاعران روبرو خواهيم بود كه نه تنها به امثال تاريخي ، كه به ديگر انواع امثال نظير امثال داستاني ، امثال ادبي ، امثال قرآني ، امثال تشبيهي و . . .  نيز توجه چنداني نداشته اند ، مانند ؛ اميري فيروزكوهي ، مهرداد اوستا ، سيمين بهبهاني ، پناهي سمناني ، علي اصغر حكمت ، نصرت رحماني ، شفيعي كدكني ، صابر همداني ، محمود شاهرخي ، حميد سبزواري ، فريدون مشيري ، نادر نادرپور ، و . . .

 

 

كتابنامه

اخوان ثالث.م.اميد.[اخوان ثالث ،مهدي] .1376 . ترا اي كهن بوم وبر دوست دارم، چ2،تهران : مرواريد .

اديب برومند،عبدالعلي. 1371 . پيام آزادي،تهران:آناهيتا .

اميني،امير قلي. 1353 .داستانهاي امثال،اصفهان:نقش جهان .

انجوي شيرازي، ابوالقاسم . 1352 .تمثيل و مثل،تهران:امير كبير .

ايرج ميرزا . 1353 . ديوان ايرج ميرزا  ، به كوشش جعفر محجوب ، تهران  : رشديه .

بختياري،پژمان . 1368.ديوان پژمان بختياري،تهران:پارسا .

برقعي قمي ، يحيي . 1351 . كاوش در امثال و حكم فارسي ، تهران : فروغي .

بهار ، محمد تقي . 1365 . ديوان بهار ، چ2 ، تهران : علمي .

بهمنيار ، احمد . 1381 . داستان نامة بهمنياري ، تهران : دانشگاه تهران .

پرتوي آملي ، مهدي. 1365 . ريشه هاي تاريخي امثال و حكم ، تهران : سنايي .

پروين اعتصامي [ اعتصامي، رخشنده] 1370 .ديوان پروين اعتصامي،تهران:ميلاد .

توللي،فريدون . 1341 .نافه،تهران:زندگي .

چاووش اكبري، رحيم . 1382 .امثال وحكم تاريخي،تهران:زوار .

حميدي شيرازي،مهدي . 1367 .ديوان حميدي،تهران:پاژنگ .

خراساني، عماد ، [برقعي،عمادالدين حسن ] . ديوان عماد خراساني، چ3 ، تهران:نگاه

دهخدا، علي اكبر  . 1360 . گزيدة امثال و حكم ، به كوشش محمد دبير سياقي ، تهران : تيراژه .

ذوالفقاري ، حسن . 1384 . داستانهاي امثال ، تهران : مازيار .

رعدي آذرخشي ‌‌ [ آذرخشي ، غلامرضا ] 1364.  نگاه ، تهران : گفتار .

رهي معيري [معيري،حسن] . 1380 . كليات رهي،تهران:زوار

ژاله قايم مقامي [قايم مقامي ، عالمتاج] .1374. ديوان ژاله قايم مقامي، به كوشش احمد كرمي ، تهران : ما .

شهريار [ بهجت تبريزي ، محمد حسين ] . 1371 . كليات ديوان شهريار ، چ14 ، تهران : زرين / نگاه .

عنصرالمعالي كيكاووس . 1375 ، قابوسنامه، ،به كوشش غلامحسين يوسفي،چ8،تهران: علمي و فرهنگي.

گلچين معاني ، احمد . 1362 . ديوان گلچين ، تهران : ما .

مصدق،حميد. 1376 . ....تارهايي،تهران:نشرسيمرغ .

منزوي ، حسين . 1384 . با عشق در حوالي فاجعه ، تهران : پاژنگ .

________ . 1385 . تيغ و ترمه و تغزل ، چ5 ، تصحيح مهدي خطيبي ، تهران : آفرينش .

نسيم شمال ، [حسيني،سيداشرف الدين] ، 1336 ، نسيم شمال،تبريز:احيا .

نيما يوشيج [اسفندياري،علي] . 1370 .مجموعه كامل اشعار نيما يوشيج،به كوشش سيروس طاهباز،تهران:نگاه .

وحيد دستگردي،حسن . 1374.ديوان وحيد دستگردي،تهران:آفتاب .

وراويني، سعدالدين. 1383 . مرزبان نامه، به كوشش خليل خطيب رهبر، چ 9 ،تهران: صفي عليشاه .

معيني كرمانشاهي، رحيم .1377 . خورشيد شب،چ4،تهران:سنايي .

همايي ، جلال الدين . 1368 . فنون بلاغت و صناعات ادبي ، چ6  ، تهران : هما .