امسال به برکت نزولات فراوانی آسمانی دارای بهار بسیار دلربایی هستیم. کیست و چیست که با جوشیدن دوباره چشمه ساران و  بیدار شدن دوباره خاک و سردرآوردن گیاه و گل از زندان خاک و سبز شدن کوه و دشت و دمن به اهتزاز نیاید؟ با همه مشغلات کاری که هست هر روز نیم ساعتی هم که شده از شلوغی شهر فرار می کنم و در دل روستایی یا کنار آبی یا دامنه کوهی پر از گل و گیاه خود را به آغوش صمیمی و مهربان و بخشنده طبیعت می سپارم و برای دقایقی چند مسخ و مسحور این همه جاذبه و رعنایی و زیبایی می شوم. حیف است که در خانه بنشینیم و خود را از این همه جلوه و جمال محروم سازیم. گمان نمی کنم آنچه را سحر جمال طبیعت با روح و روان آدمی می کند هیچ دارویی بتواند آن اثر را داشته باشد.  هر چه بگویم نمی توانم داد سخن را همچون سعدی شیرازی برانم که در این شعر بس زیبا گفته است؛

 

بامــــــــدادی که تفاوت نکند لیل و نهار خـــــــوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار که نه وقتست که در خــــانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمـــد که بنالند از شوق نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خـــــــــداوند دلست دل نــــــــــــــــدارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود هر که فکرت نکند نقش بود بر دیـــــــــــوار
کوه و دریا و درختــــان همه در تسبیح‌اند نه همه مستمعی فهم کنند این اســـــرار
خبرت هست که مرغان سحـــر می‌گویند آخر ای خفته سر از خواب جهالت بــــــردار
هر که امـــــــــــــــــــــروز نبیند اثر قدرت او غالب آنست که فرداش نبیند دیــــــــــــــدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش حیف باشد که تو در خوابی و نــرگس بیدار
کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چــوب؟ یا که داند که برآرد گل صــــــــــد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب به در آید که درختان همه کردنــــــــــــد نثار
آدمی‌زاده اگر در طــــــــــــرب آید نه عجب سرو در باغ به رقص آمـــــــــده و بید و چنار
باش تا غنچه‌ی سیراب دهــــــــن باز کند بامـــــــــــدادان چو سر نافه‌ی آهـــــوی تتار
مژدگانی که گــــــــل از غنچه برون می‌آید صد هزار اقچه بریزند درختـــــــــــــــــان بهار
باد گیسوی درختان چمن شـــــــــانه کند بــــــــوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطـــــــار
ژاله بر لاله فرود آمـــــــــــــده نزدیک سحر راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بیــــــد در دکان به چه رونق بگشاید عطــــــــــــــار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افــــروز نقشهایی که درو خیره بماند ابــــــــــــــصار
ارغوان ریخته بر دکه خضــــــــــــــراء چمن همچنانست که بر تخته‌ی دیبــــــــا دیـــــنار
این هنـــــــــــــــوز اول آزار جهان‌افروزست باش تا خیمه زند دولت نیســـــــــــان و ایار
شاخها دختر دوشیزه‌ی باغ‌اند هـــــــــنوز باش تا حامله گردند به الوان ثمـــــــــــــــــار
عقل حیران شود از خوشه‌ی زرین عنب فهم عاجز شـــــــــــــود از حقه‌ی یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویـــــــــــــــــزند نخلبندان قضا و قدر شیــــــــــــــــــــــرین کار
تا نه تاریک بود سایه‌ی انبــــــــــوه درخت زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنـــــــــــــــــار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگـــــــی هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگــــــــار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف کوزه‌ای چنــــــــــــــــد نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار
پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کرده‌ی ما می‌پوشی گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار