آب زنید راه را هین که نگار می‌رســـــــــــــــــــــد

مــــــــــــــژده دهید باغ را بــوی بهار می‌رسد

راه دهیـــــــــــــــــــــــــــد یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثــــــــــــــــــار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جــــــهان

عنبر و مشــــک می‌دمد سنجق یـار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رســــــــــد

غم به کناره مـــــــــی‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانـــــــــــــــــه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شـکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند ســـــــــــــــــــرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه ســــــــوار می‌رسد

خلوتیــــــــــــــان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقــــل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گــــرد و غبار می‌رسد

     دو کرم ابریشم بر برگی با هم دیدار کردند و دوست شدند. یکی را دلی گشاد و روحی امیدوار بود و آن دیگری دلی تنگ و روحی پرآژنگ داشت. آن دو تمامی طول تابستان با هم  جدال کردند و گرد و خاکی برانگیختند که آیا ما را پس از مرگ زندگی تازه ای خواهند بخشید یا نومید و محروم رها خواهند کرد؟                                                                                                    

   کرم نخستین از حیات جاودان  می گفت و امیدهای خود را بر می شمرد که ما را بی گمان آفریدگاری است که به ما عنایت دارد و دیگری می گفت که ما را که این چنین حقیر و ضعیف بر زمین می خزیم کدام بال خواهد بود که در فضای جاودانگی پرواز کنیم یا حتی بر دروازه طلایی آن بگذریم. چون پاییز در رسید آن زشت رویان خود را برای مرگ آماده کردند. هریک برای خود کفنی تنیدند و خود را در آن پیچیدند و گرد خویش تابوتی از پیله ساختند و سراسر زمستان چون مردگان به گوشه ای افتادند.                           

اینک بنگرید که چه پیش آمد؛ الهه بهار با تمامی عشق و طراوتش از راه رسید و نوشدارویی شیرین که از اقلیم برین آورده بود بر دشت و صحرا فشاند، پیله کرمان  شکست و دو پروانه از آن تابوت ها بال  گرفتند و برگردِ آن الهه چرخ زدند. و این واقعه خوش نشانی است از حیات ابد و جاودانگی.