نوبت عثمان بود كه گله­هاي ايل را به چرا ببرد. ايل او از عشاير كُـرد «هَركي»* بود كه از قديم كارشان پرورش گوسفند بود. آن­ها با دام­هاي خود در طول سال دوبار به ييلاق و قشلاق مي­رفتند. در زمستان از كوه­هاي بلند منطقه به جلگه­هاي پست و وسيع موصل، وتابستان­ها هم از آن­جا به سوي كوه­هاي مرتفع در شمال كردستان سفر مي­كردند.

   بهار بود و روزي بسيار زيبا. براستي بهار در كردستان چه زيباست! چشمه­ها دهان گشوده آبي فراوان و زُلال و گوارا از كوه­ها و دامنه­هايشان جاري مي­سازند و با رويش گل وگياه و شكوفه­ها در جنگل­هاي انبوه، همه­جا سبز مي­شود. نعمت، فراوان و دام­ها سير مي­شوند. در اين ايامِ سال طبيعت، دست و دل­بازي خود را هر چه بيشتر نشان می­دهد.

   دراین هنگام عثمان، گلّه را که شامل هزاران رأس گاو و گوسفند بود، هدايت مي­كرد .عصر آن­روز كمي دورتر از محل چادرهاي ايل، ناگهان به گروهي از سربازان شكست خورده­ی عثماني (درجنگ اوّل بين­المللي) برخورد كه بسيار گرسنه به نظر مي­آمدند. گويي جنگ عادت شان داده بود، كه بلافاصله به گلّه حمله­ور شدند و تعدادي از بهترين گوسفندها را گرفتند.

   عثمان هرچه فریاد زد كه گوسفندها مالِ او نيست گوش­شان بدهكار نبود. حتي پيشنهاد كرد كه با او پيشِ افراد ايل بروند و از خود صاحبان آن­ها گوسفندها را بخواهند و بدين ترتيب مسؤوليت از گردن او بيفتد تا نزد ايل، خائن شمرده نشود. آن­ها كه جز منطق زور نمي شناختند به داد و فغان او اعتنايي نكردند، يكي از سربازان يورش برد و سرنيزه­يي در شكم عثمان فرو كرد و فوراً به حياتش پايان داد. در همان نزديكيِ جنازه­ی عثمان، گوسفندها را سر بريدند و كباب كردند.

   شب، گلّه خود، به نزد چادرهاي ايل برگشت. افراد ايل جلو رفتند و متوجه شدند كه تعدادي از گوسفندها نيست. از عثمان هم خبري نبود. فكر كردند كه شايد عثمان گلّه را گم كرده، لابد ديرتر خواهد آمد.

   صبح شد، نه از عثمان خبري شد و نه از گوسفندهاي گم­شده. چند نفر از افراد ايل كه در جستجوي او به كوه و جنگل و مراتع اطراف رفته بودند جسدش را در كنار خاكستر باقي­مانده از آتش و بقاياي پوست و استخوان گوسفندها - كه حتماً همان گوسفندهاي گم­شده بودند- يافتند و ديدند كه عثمان به هنگام حفاظت از گوسفندهاي آنان قرباني شده است. جسد او را برداشته به خاك سپردند.

   از ازدواج عثمان بيش از يك­سال نمي­گذشت. زنش باردار بود. پس از يك ماه پسري به دنيا آورد كه مادرش اسم او را هم عثمان گذاشت. در فرهنگِ ایلیاتی بعد از مرگ پدر مي­توان نام پدر را برفرزند گذاشت.

   مادر به نگه­داري و تربيت تنها پسرش كمر همت بست و ازدواج نكرد تا عثمان بزرگ شد و به جواني نيرومند بَدَل گشت.

   عثمان در هجده سالگي در تيراندازي و سواركاري و شجاعت و بي­باكي و درست­كاري سرآمدِ هم سنّ و سال­هايش بود، ولي از مالِ دنيا چيز زيادي نداشت. ثروتش تنها چهل رأس گوسفند بود.

   او به حليمه، دختر يكي از ثروتمندان ايل، دل بسته بود. حليمه زيباتر از همه­ی دختران ايل و تنها دختر پدرش بود. او هم عثمان را خيلي دوست داشت، اما آن دو از برملا كردن عشق­شان بيم داشتند. هم از ترس پدر حليمه و هم به خاطر فقر عثمان. از نظرِ آنان­كه پول برايشان از همه چيز حتي شخصيت و اخلاق مهم­تر است كافي است آدمي همين يك عيب را داشته باشد.

   پسرانِ بسياري از خانواده­هاي ثروتمند تلاش كرده بودند تا به قلب حليمه راه يابند اما حليمه به رغم مال و مكنت فراوان آنان وخواهش پدرش، دست رد به سينه­ی همه­ی خواستگاران زده و آنان را کنار زده بود. پدر نيز چون تنها دخترش را دوست ­داشت جواب رد مي­داد تا آن كه عثمان رسماً به خواستگاريِ حليمه آمد. به رغمِ سكوت حليمه - كه نشانه­ی رضا بود و پدرش هم آن را مي­دانست - از سوي پدر حليمه جواب رد به عثمان داده شد. دليلش هم واضح بود؛ فقر...

   پاييز بود. يك روز عصر افراد ايل با دام­هايشان به قشلاق مي­رفتند. معمولاً كوچ پاييزي يك ماه طول مي­كشيد. چون مسافت زياد بود  بعد از طي هر مسير، ايل در جايی براي استراحت خود و چريدن دام­ها اُتراق مي­كرد. آن روز عصر به دره­يي كه رود زاب بزرگ* از آن جا مي­گذشت، رسيدند. دره­يي بود عميق بين دو كوه بسیار بلند. رود بشدّت و با سرعت زياد از ميان درّه جاري بود و بعد به شكل آبشار مرتفعي درمي­آمد. صدای خروشِ آب گوش­ را كر مي­كرد. تنها راه عبور از درّه، پل چوبي فرسوده­يي بود كه به روي آب بسته شده بود. غالب چهارپايان مثل استر و اسب و الاغ مي­ترسيدند كه عبور كنند. نمي­شد از پل رد شد، مگر آن كه خوب اطراف را پاييد و طنابي را كه يك سر آن در دست فردي بود كه از جلو مي رفت، محكم نگه داشت.

   افراد ايل آماده­ی عبور شدند. عبور دام­ها بسختي انجام گرفت. نوبت اشخاص و نيز قاطرها و اسب­ها رسيد. حليمه لُگام اسبش را به دورِ دستش پيچيده بود. پدرش هم با دست چپ آن را نگه داشته بود و در دست راست بقچه­يي مملوّ از نخ­هاي ریسيده­ی پشم بود. حليمه هم­چنان پیش مي­رفت. وقتي به وسط پل رسيد، يكي از پاهاي اسب در شكاف پل فرو رفت و گير كرد. اسب به تندي رم كرد و در يك چشم به هم زدن بسرعت از پل پايين افتاد. حليمه نيز كه هم­چنان افسار اسب را محكم در دست داشت از آن ارتفاع مهيب- كه صد متري ارتفاع داشت -  سقوط كرد!

   منظره­ی وحشتناكي بود تا آن روز سابقه نداشت كه كسي جرأت كرده خود را از آن ارتفاع به درون آب انداخته باشد، حتي اگر شناگر ماهري بود.

   چيزي نگذشت كه اسب و حليمه - هر دو-  در اعماق آب­ها گم شدند. پدرش ايستاده بود و داشت ديوانه مي­شد. همه­ی افراد ايل از اين حادثه­ی دل­خراش ناراحت بودند، زبانِ همگی بند آمده و اندام­شان خشك و بي­حركت شده بود. نمي­دانستند چه بايد بكنند!!

عثمان فوراً خود را به نقطه­يي كه حليمه و اسب  از آنجا پرت شده بودند، رساند و باسرعت و جسارت و صداي بلند - طوري كه همه بشنوند-  خطاب به پدر حليمه گفت: حليمه را اگر نجات بدهم به من خواهي داد؟

پدر حليمه كه از نجات دخترش، مأيوس بود، فوراً جواب داد: آره، حتماً !

هنوز جمله­ی پدر حليمه تمام نشده بود كه عثمان با لباس، خود را از آن ارتفاع به پايين انداخت. چشم­ها اين بار به سوي او دوخته شده بود و همه منتظر ادامه­ی حادثه...!!

   عثمان در ميان آب­ها فرورفت و از نظرها غايب شد. مردم يقين كردند كه او هم مثل حليمه و اسبش غرق شده است. به رود خروشان خيره شده بودند. نجات­شان امكان نداشت. منتظر بودند كه جنازه­شان روي آب بيايد... امّــــا چيزي نگذشت كه منظره­يي باور نكردني ديدند. عثمان با يك دست شنا مي­كرد و با دست ديگر حليمه را مي­كشيد. اسب هم به دنبال حليمه مي­آمد. مردم بيش از حد خوشحال شدند. عثمان با تلاش بسيار حليمه را به ساحل رساند. اسب هم از آب بيرون آمد. افسارش هم­چنان در دست حليمه بود.

   عثمان بدون فوت وقت، افسار را از دست حليمه گشود. اسب خود را تكان داد تا آب­هاي نشسته بر سر و رويش را بزدايد.  عثمان ابتدا حليمه را از زمين بلند كرد و سرش را به طرف پايين گرفت تا آب­هايي كه وارد شكمش شده بود، خارج شود، بعد حليمه را روي سبزه­زار خواباند. كم­كم تنفّسِ حليمه برگشت امّا نبضش آهسته مي­زد. اسب به سوي­شان آمد. دهانش را نزديك سر حليمه برد. حليمه را بوييد و با اين كار محبتش را به او ابراز كرد.

   افراد ايل خود را سريع رساندند. پدر حليمه جلوتر از همه بود. وقتي رسيدند پدر، حليمه را در آغوش گرفت و بوسيد و با اشك­هاي گرمش صورت او را خيس كرد. بعد از اطمينان از زنده بودن دخترش، اشك اندوه و غم بَدَل به اشك شادي گشت. سپس برخاست و عثمان را در برگرفت وپيشاني­اش را بوسيد و برايش دعا كرد. ديگران هم پيش رفتند. پيش از همه رييس ايل با عثمان دست داد و شجاعت بي­نظيرش را به او تبريك گفت و تحسينش كرد.

در كنار حليمه آتشي روشن كردند تا حليمه گرم شود. نَفَس­ و نبضش هر لحظه عادي­تر مي شد. اندكي بعد چشم­هايش را گشود، بلند شده نشست و گفت: الحمدلله.  به اولين كسي كه نگاه كرد عثمان بود و با نگاه­ معصومانه و زيبايش از او تشكر كرد.

پدرش گفت: حليمه تو را به عثمان داده­ام نظرت چيست؟

در برابر اين گفته­ی پدر، چهره­اش از شادي درخشيد و گفت: مردِ من عثمان است. من فقط زن او خواهم شد، نه كس ديگر!

   غروب شده بود. افراد ايل براي استراحت، همان­جا چادر زدند. بعد از شام مُلا را حاضر كردند و حليمه را به عقد شرعی عثمان درآوردند. صداي طبل و دوزله* برخاست و تا پاسي از شب چوپي** كشيدند. حليمه و عثمان به چادر رفتند و بدين ترتيب به بزرگ­ترين آرزويشان رسيدند.

روز بعد همگي برای صرف ناهار مهمان رييس ايل بودند. رييس ايل گفت: آيا تصور مي­كرديد كه ممكن است كسي يا نيرويي قوي­تر از اين آبشار بلند و اين رود خروشان وجود داشته باشد که بتواند برآن غلبه كند؟

همه گفتند: خير.

رييس ايل گفت: اما عثمان ثابت كرد كه او قوي­تر از اين­ آبشار و اين رودِ پرخروش است.

عثمان گفت: خير جناب آقا! من قوي­تر نيستم. اين عشق است كه قوي­تر است.

رييس ايل و به دنبال او ديگران گفتند: آفرين عثمان! براستي كه نيروي عشق قوي­تر از هر چيزي است.

 

 

 


 

 


 



* از  ایل­های پراکنده در اطراف ارومیه  تا شمال عراق/م.

*  نام رودی در کردستان عراق/م.

*  ساز بادی چوبی شامل دو نی سوراخ شده و باقمیش جداگانه و ساده که در کنار یکدیگر بسته شده­اند/م.

** رقص گروهیِ کُردی/م.